روزی یک مرد در زندگی خود به پوچی رسیدلذا تصمیم به خودکشی گرفتبالای صخره ای نوک تیز ایستاد و دور گردن خود طناب بزرگی بستسمت دیگر طناب را به تخته سنگی بزرگ گره زدمقداری سم نوشید و لباس خود را به آتش کشیدبلافاصله به سمت پایین پریدو در همان لحظه تیر به سوی خود شلیک کردگلوله به خطا رفت و طناب بالای سرش را بریداو که از خطر حلق آویز شدن جان سالم به در برده بود به داخل آب سقوط کردآب شعله های آتش را خاموش کردو استفراغ سم را از بدنش خارج ساختتوسط یک ماهیگیری از آب خارج و به بیمارستان منتقل شددر بیمارستان بود که بخاطر نبود امکانات و دارو جان به جان آفرین تسلیم کرد  ...